من یک مانیکای درون دارم. همانطور وسواسی و کنترلگر. اندازهی مانیکا گلر
واقعی عاشقِ آشپزی نیست اما بهرحال دستی بر قابلمه و ماهیتابه دارد و البته، عاشق
کیکپزی و درست کردنِ دسرهای مختلف است. معمولن از وجهِ عاشقِ نظافت و نظمِ
مانیکاییام بهرهمندم اما وجهِ آشپز بودن و میزبان بودن و کنترلِ همهچیز را
برعهده گرفتن گاهی وقتها بروز میکند. امروز از همان روزها بود. با مانیکا از خواب
بیدار شدم. قهوهی تُرک دم کردم و بعد از اینکه کمی دورِ خودم و بعدتر دورِ خانه
گشتم، ذهنم روشن شد. اول از همه افتادم به جانِ ظرفهای روز قبل. هرچقدر بیشتر میسابیدم
و میشستم و اطرافم خلوتتر میشد، مانیکا خوشحالتر میشد و انگار لحظه به لحظه
دنیا کوچک و کوچکتر میشد و میرفت توی دستهای من؛ همینقدر تحتکنترل. بعد
کابینتها و شیشهی میز غذاخوری را خوب برق انداختم. احساس قدرت میکردم؛ حتا شاید
چند دقیقهی کوتاه با دستمالم کنار میز غذاخوری ایستادم و لبخند فاتحانه زدم و چشمهایم
هی برق زد و درخشید. پدر و مادرم نبودند و همه چیز مالِ من بود. حتا میخواستم دور
آشپزخانه برقصم که امروز خبری از خردهنانها و ردِ لیوانها و لکههای نفرتانگیزِ
عسلِ صبحانههای تک نفرهشان نیست. آشپزخانهی من، خانهی من، دنیای من!
ادامه مطلب فلن....
ما را در سایت فلن. دنبال می کنید
برچسب : مانیکایی, نویسنده : 6darkblue3 بازدید : 131 تاريخ : جمعه 14 مهر 1396 ساعت: 3:05