این خفگی تدریجی ....

ساخت وبلاگ

چیزی گلویم را فشار میدهد ،احساس خفگی میکنم ،درست مثل زمستان دو سال پیش که داخل آسانسور گیر افتاده بودم ،آسانسور با سرعت وحشتناکی پرت شد پایین و همانجا بود که حس کردم کارم تمام است ،جایی بین طبقه 2 و 3 متوقف شد ،قلبم سرجایش نبود ،جایی پشت دهانم بود ،دستهایم کبود شده بودند ،نفسم بالا نمی آمد ،تنها بودم ،جایی حوالی ریه هایم برای اکسیژن تقلا میکرد اما چیزی نمی یافت  ،پرت شدم کف آسانسور ،دوباره شروع به حرکت کرد نمیدانم طبقه اول بود یا همکف که متوقف شد ،دیگر چیزی نفهمیدم ،چشم هایم را که باز کردم جایی میان آغوش کیدچه بودم ،سینه ام میسوخت ،توانایی تکان دادن دستهایم را نداشتم ،مادر کیدچه سعی داشت آب قند به خوردم بدهد ،دهانم چفت شده  بود ،فکم تکان نمیخورد ؛یک چیزی انگار با همه توانش گلویم را فشار میداد ،درست مثل همین حالا ؛

 میدانم آخرش این خفگی تدریجی مرا خاموش میکند و روحم را میبلعد ...

تمام جانم درد میکند ...

قلبم دوباره سر جایش نیست ...

دستهایم در حال یخ زدن است ...

شاید چیزی در من منفجر شده و این هم ترکش هایش باشد ...

نمیدانم ...

 

 


شاید تنها چیزی که جلوی طغیان این خفگی را میگیرد ....

فلن....
ما را در سایت فلن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6darkblue3 بازدید : 84 تاريخ : پنجشنبه 21 فروردين 1399 ساعت: 16:21